دوباره اين ويروسهاي لعنتي مهمان ناخوانده من و اميرحسين شدند
دقيقا ده روز تمام است و هنوز هم ادامه دارد
از آبريزش گرفته تا بدن درد و سرفه هاي خشک و تر و همه چيز
عفونت ريه و حلق و گرفتگي بيني و تب شديد فرزند و .
واقعا عايا ؟؟؟؟ حقيقت دارد داستان اين ويروسهاي لعنتي
پس سالهاي قبل کجا بوده اند؟؟؟
مگه ميشه چنين چيزي
کمي براي من هضم اين ويروسها سخت سخت است
خيلي سخت و ناباورانه شده است داستان اين سرماخوردگي هيا دوسال اخير و .
با سلام خدمت خداي خوب
ممنونم خدا بابت همه چيز
آخرين روز مهرماه هم آمد
آرام بي صدا و بي باران (خيلي جالب بعد از نوشتن اين مطلب نگاهم به بيرون پنجره افتاد شکر خدا باران آمده بود )
چقدر غريبانه آبان ماه مهمان دلم مي شود.
و من 25 روز از آبان ماه را با تمام غربت اش حس ميکنم
تا آن اتفاق ناتمام در دلم بيافتد
پنچشنبه اي که گذشت يعني 11 مهرماه 98
صبح زود من و اميرحسين بيدار شديم. تنها بوديم، صبحانه خورده و راهي نجف آباد شديم
بايد ميرفتيم تا کارهايمان انجام شود
پسرک مرا همراهي کرد و .
پدرش در اميرآباد نجف آباد به ما ملحق شد.
رفتيم دفترخانه اسناد رسمي وکالت همسر به من اميرحسين براي گذرنامه
رفتيم پليس + 10
مدارک تحويل داديم
رفتيم پمپ آب براي تعمير برديم و چقدر در اين شهر شلوغ بايد تاب مي خورديم.
رفتيم .
و ناهار مهمان مادر همسر
و البته قبل ناهار من و اميرحسين از خستگي و بيخوابي غش کرديم و البته مثل هميشه خواب من خرگوشي و ربع ساعت هم نشد
اما پسرک خوابديد تا سه
و تمام ظهر به آب بازي و خاک بازي و جوجه بازي بچه گذشت و خيس شدن .
نميدانم چگونه مي شود مانع آب بازي کودکان شد ؟؟؟ وقتي عشق بچه آب و خاک است و تازه دوران بيماري و سرماخوردگي شديدي را پشت سر گذاشته است من که نتوانستم حريف اين کوچک مرد شوم.
شيفت دوم کاري: ساعت 4 شروع شد
رفتيم دکتر و و نشان دادن آزمايشهاي فرزندم
پسرک به عشق موتوري که پدرش سوارش کرده بود اين بار بدون گريه با پاي خودش وارد کلينيک و مطب دکترش شد
آزمايش را به دکتر داد و توضيح داد که آقا ما با موتور اماده ايم
دکتر نگاهي به قدو بالاي ش کرد و خنديد و .
چقدر دور زديم براي دمپايي سفيد رنگ و گيرمان نيامد آخه مهد گفته بايد دمپايي سفيد بپوشند
و .
بعد هم رفتم سراغ ساکمان که بيش از يکماه بود داده بوديم تعمير.
خدارو شکر گرفتيم
و روانه باغ ملي به صرف کيک و بستني
دوباره خاک بازي .
ديدار مادرم در باغ آرامستان را گذاشتم براي فردايش جمعه.
و رفتم ساعت 5 عصر خانه پدرم
خانه اي که شايد اينروزها با آمدن مادري دوم کمي حال و هوايش عوض شده است اما براي من مثل تمام گذشته هايم جاي خالي مادرم حس مي شود.
روز جمعه هم صبحانه خورديم زود من و اميرحسين و بقيه که به رسم عادت دير بيدار شدن نخوردن
با اميرحسين رفتيم همايش سه ساله ها بمناسبت شهادت رقيه سه سال
اما اميرحسين من نماند
مرا راهي بازار حمعه کرد و کمي خريد کرد
مثل شلوار لي و غلط گير و جوراب و عروسک خرسي و .
نميدانم با اين عروسک مي خواد چکار کنه؟؟؟
بعد هم ناهار و بلافاصله راهي خانه پدرم شدم
چون خواهر و برادرم آمده بودند و مي خواستند اميرحسين را ببينند.
و آنجا هم بچه ها بودند و بازي بچه ها.
بعد ناهار و استراحت مختصر خانواده ام رفتيم ديدار مادرم آرامستان.
چقدر ساکت و خلوت و .
چقدر دلتنگش بودم .
و بعد هم راهي اصفهان و خانه مان و خداحافظي از شهر و زادگاهم
دلم براي شهر خودم و محله زندگيم تنگ مي شود
درباره این سایت